محل تبلیغات شما

سرگذشت



۱- همیشه از اینکه احمق فرض شم متنفر بودم، اما الان در سطح کلان داره این اتفاق میوفته و کاری از دستم بر نمیاد!

۲- یکسری بچه های دهه هفتاد و هشتاد رو دیدم. فهمیدم نه تنها عمرم رفته، بلکه هیییچ استفاده ای هم نکردم و به هیچ چیزی نرسیدم. اون بحران سی سالگی بود یا چهل سالگی؟ 

۳- دلم برای یه رفیقی تنگ شده، چند روزه .  


گاهی فکر میکنم این که گذشت عمر من بود

این انتخاب رشته، این شغل، این همسر، این خانواده همسر، این دوستان، این تنهایی ، این .

اینها چیزهایی هستن که فقط یکبار انتخاب میشن و دیگه تا آخر عمر همراهتن

فکر میکنم چه آرزوهایی که بر باد رفت، چه چیزهایی که دیگه برای من حتی آرزو هم نیست، چیزهایی که الان دیگه حسرته، و دست نیافتنی


نه تنها خوشحال نیستم، بلکه جدیدا خیلی خیلی زود رنج و حساس شدم و خیلی سریع تحت تاثیر قرار میگیرم و میرم توی فکرهای اذیت کننده. 

تقریبا خوشحال نیستم هیچوقت، خیلی آستانه تحملم پایین اومده،

شب تا صبح توی خواب حرف میزنم و دست و پا میزنم و ت میخورم.

اصلا متمرکز نیستم


عید امسال برای اولین بار فرآیند صید ماهی رو از نزدیک دیدم. چقدر زحمت، چقدر زمان، چندین نفر و در چه شرایطی و با چه امکاناتی. در آخر چقدر به هرکی می رسه؟

وقعا تاسف خوردم، بیشتر از یک ساعت آخرش رسیدم. اما تا ساعت ها بعد ذهنم به شدت درگیر نفراتی که دیدم شده بود


عروسی رضا خیلی خوب بود. واقعا عالی بود. باغ و گروه پذیرایی و گروه موسیقی و .

واقعا هرقدر پول بدی آش میخوری، بیست و پنج هزار دلار برای ۱۰۰ نفر!

درآمد دلاری و خرج ریالی، پهن بودن ارزش ریال در مقابل دلار، انتخاب خوب در زندگی. 

واقعا گناه دارن مردم  تا کی؟ 


داشتم وسایلی که خریدم میچیدم توی ماشین. یه مرد میانسالی  با قیافه معمولی اومد پیشم. خیلی آروم گفت ببخشید آقا فال نمیخواید؟ دستش آروم از  جیبش اومد بیرون و لبه فال هاش رو از کنار جیب نشونم داد.
طبق معمول گفتم نمیخوام، مرسی
اون بنده خدا عذر خواهی کرد و رفت. با چشم دنبالش کردم.
به کس دیگه ای نگفت. برام جالب شد. در ماشین رو بستم و دنبالش رفتم. به یه مرد تنهای دیگه ای رسید و همین رفتار رو تکرار کرد.
فقط به افرادی که تنها بودن پیشنهاد میداد. اصرار نمی‌کرد. فال هاش رو واضح نه نشون میداد به کسی و نه اصرار می‌کرد برای فروش. سرش پایین بود و توی چشم کسی نگاه نمی‌کرد.
فال هاش قیمت نداشت، هر قدر که دوست داشته باشی میتونی بدی و بعدش با کلی دعا و تشکر مواجه می شدی. 
واقعا چقدر باید به همچین آدمی فشار بیاد، در چه شرایطی باید باشه تا خودش رو زیر پا بذاره و ابراز نیاز کنه.
خدا برای هیچ کس نخواد و هیچ کس دچار همچین وضعیتی نشه.
فال من: شما زندگی خوبی داری، قدر داشته هات رو بدون و از زندگی لذت ببر. از فکرت بیشتر استفاده کن. 


عروسی رضا خیلی خوب بود. واقعا عالی بود. باغ و گروه پذیرایی و گروه موسیقی و .

واقعا هرقدر پول بدی آش میخوری، بیست و پنج هزار دلار خرج مراسمی که مهموناش ۱۰۰ نفر بودن!

درآمد دلاری و خرج ریالی، پهن بودن ارزش ریال در مقابل دلار، انتخاب خوب در زندگی. 

واقعا گناه دارن مردم  تا کی؟ 


اگر روزی بمیرم تمام کتاب هایی را که دوست دارم با خودم خواهم برد. 

قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم. دراز می کشم

سیگاری روشن می کنم و به خاطر همه دخترانی که دوست داشتم در آغوش بگیرم گریه خواهم کرد اما درون هر لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است .

ترس از اینکه صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگوید:

_ بلند شو سابیر!

باید برویم سر کار…



از تصادف جون سالم به در بردم، هرچند با مرگ یک متر یا یک ثانیه فاصله داشتم. اما هزینه های ماشین کمرم رو شکست

پ. ن. لحظه تصادف پیش خودم داشتم فکر می کردم کاش اگه قراره اتفاق بدی بیوفته زنده نمونم. کلی صحنه تصادف جلوی چشمم مرور شد وقتی ماشین داشت دور خودش می چرخید


یه پولی دادم به کسی و جنس خریدم ازش. دو روز بعد گفت اون چیز روشریکم فروخته و دیگه نمیتونم بدم به تو. منم گفتم حداقل اختلاف قیمت اون روز و امروز رو بده بتونم از جای دیگه بخرم. اونم داد.

از اون روز بیشتر از چهار برابر اون مبلغ رو دارم خرج اتفاق های بد میکنم. 

بماند که اون طرف به من دروغ گفته بود و مورد معامله موجود بود


توی اتوبوس بودم. یه بنده خدایی پاکت میوه هایی که خریده بود گذاشته بود کف ماشین. با یک ترمز پخش شد میوه هاش. خیار و گوجه و طالبی و سیب بود فقط، آدم موجه و ساده دلی بود. همه شروع کردن به کمک کردن. با خنده و جو شادی. بنده خدا هفتاد هزار تومن پول همین ها رو داده بود. میگفت مهمون دارم جلو اونا زشته دست خالی. معلوم بود این پول براش پول کمی نبود. اما با همون سادگی صورتش گفت میترسم کسی میوه بره زیر پاش بیوفته آسیب ببینه.



دومین دعوای عمرم رو امروز، البته لفظی کردم. همکارا با تعجب نگاهم می کردن.

یکی با خنده اومد گفت چی شده غریبه، ولی چند ثانیه بعد فهمید جدی ام و نشست. 

خوشحالم که جواب اون ابله رو دادم، با اینکه مطمئنم نفهم تر از این حرفهاس

پ. ن. معین، 


خب جو جالبی راه افتاده علیه اسنپ. مثل اکثر اوقات غیرمنطقی و شتاب زده و جوگیرانه و بدون فکر. 

کاری ندارم کی درست میگه و حق با کی بوده

با درست و غلط بودن قانون جریمه ماشین با سرنشین بدون حجاب هم کاری ندارم

اما اگه اون راننده جریمه می شد، چه کسی پاسخگو بود؟

مردمی که به خاطر شام توی انتخابات شورا و مجلس رای خودشون رو میفروشن، چرا توققع دارن مدیران اسنپ پشت پا بزنن به چند سال زحمت و سرمایه و درآمد و موضع گیری بکنن و احیانا با توبیخ و جریمه و مواجه بشن؟

خیلی کم دنبال کردم اخبارش رو ولی دیروز متن جالبی خوندم که طرف میگه راننده فکر نکرد چه بلایی ممکنه سر اون خانوم بیاد وسط اتوبان! دوست داشتم بگن واقعا چه بلایی ممکنه بیاد؟ و توی جامعه ای که به دید شما توی اتوبان ممکنه بلا سر شهروندی بیاد، چرا از راننده تاکسی توقع داری کار خارق العاده ای کنه و از خودش خرج کنه؟. 

 هرکسی که از این وضعیت ناراحته آستین بالا بزنه و با ماشین خودش خانوم های اینچنینی رو سوار کنه و عواقبش رو هم بپذیره. 

به زندگی بقیه هم کاری نداشته باشه و ژست روشنفکری و مبارزه و آزادی خواهی و از این فانتزی بازی ها نگیره


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها